رنگ عدد

بسم الله الرحمن الرحیم

 

اولین بار که رنگ عددی پیدا شد

جلوه بسیار شد و خوب و بدی پیدا شد

 

چشم وا کردی و پلک ازلیت گم شد

چشم را بستی و خواب ابدی پیدا شد

 

با تو هم لیس کمثله سندی یافت و هم

قل هو الله احد را احدی پیدا شد

 

خواب دیدم کسی از آنسوی غیبت آمد

منتظر بودن ما را سندی پیدا شد

 

باز بال ملکی زیر دو چشمم خم شد

میوه های جگرم را سبدی پیدا شد

 

چون که از سنگ صبورم هنری ساخته نیست

من دعا کردم و سنگ لحدی پیدا شد

 

چوب تکفیر شکست و سر ما آخ نگفت

آخ از قافیه ی بی خردی پیدا شد

 

سر ما جمع نقیض است که در بستن آن

وال هندی و کلاه نمدی پیدا شد

 

هر کجا پای شما خورد هزاران چون من

غزل سبزه و کوتاه قدی پیدا شد

یاعلی

یا امام رضا

بسم الله الرحمن الرحیم

 

مرید و زائرت از هر نژاد است

خودش روز است و با شب در تضاد است

 

مگر شمس جمال تو که این دل

به این خورشیدها بی اعتماد است

 

برای دیدنت خورشید را صبح

به دست آسمان آئینه داده است

 

به هر صورت که آیی می پذیرم

دل از آئینه های بی سواد است

 

و هر بیتم بنامت هست مفهوم

غزلهایم تمامی مستزاد است

 

بدون ضرب میرقصم به چرخش

خرابی مشرب هر گردباد است

 

طلب ناکرده چشمم اشک می ریخت

همه گفتند این آب مراد است

 

شدم پیغمبر تصویر و دیدم

برایم صحن آئینه معاد است

 

کسی فکر مسیح و نوح هم نیست

از این آئینه ها اینجا زیاد است

 

به ظاهر فرق دارد تاک و انگور

رضا در باطن عالم جوا د است

 

به هویی خلق شد دنیا و عقبی

بنای عالم و آدم به باد است

 

یاعلی

بداء

بسم الله الرحمن الرحیم 

قرار بود که یک ابر بیقرار شود

در آسمان بوزد مدتی بخار شود

 

سه سال بعد بیاید سه بار پی در پی

ببارد و برود ، کوه ، نو نوار شود

 

و زندگی بکند مثل این همه دختر

و عقد دائم یک مرد خواستگار شود

 

قرار بود همین دامنی که میبینید

بجای اینکه بسوزد و پر غبار شود

 

فقط برای لباس عروسی اش باشد

نه که کفن شود و زینت مزار شود

 

و در ادامه ی سیر تکاملی خودش

الهه ی حرم رب روزگار شود

 

قرار بود ، ولی نه بداء حاصل شد

که او عروسک زنجیر نابکار شود

 

خدا نخواست عروسی کند بزرگ شود

خدا نخواست که خانوم خانه دار شود

یاعلی

باده مصطفوی


بسم الله الرحمن الرحیم

 

ای شراب علوی در نامت

باده مصطفوی در جامت

 

چه بلندی که نخورده است هنوز

پای معراج کسی بر بامت

 

چه تجلی شده بر تو که چنین

پلک وا کرده همه اندامت

 

داد من کو که سلامی بدهد

به خداحافظی آرامت

 

ترکی داد به پیشانی من

خشکسالی سفال کامت

 

به خودت خوب ببال ای آهو

شیر افتاده به چنگ دامت

 

مثل یک بیت پریشانم کرد

وزن قافیه ی نا هنگامت

 

اسم تو بردم چون طوفان بود

آب آرام شود با نامت

 

زره و پیکرت اربا ارباست

چه می آید به تو این احرامت

 


یاعلی

رخوت سنگین

بسم الله الرحمن الرحیم

تازه ای نیست در این مهبط دود آلوده

جز همین رخوت سنگین رکود آلوده

 

بوی ذاتی شدن جلوه اسمایی داشت

گوشه چند پر خیس شهود آلوده

 

هر کجا شعله مستی است کسی گریانش

هر کجا دود خماری است ، کبود آلوده

 

اوج معراج نبی را به تزایُد می بُرد

جذبه دانه سیبی به فرود آلوده

 

ذات تو مغرب عنقاست ، ندارد قیدی

حیف از عشق که باشد به وجود آلوده

 

سخت پرهیز کن از صحبت صاحب نفسان

چون که آیینه ای و آه حسود آلوده

 

غم تو بیش و کم غیرت اصحاب وفاست

شب و روز تو ، به این بود و نبود آلوده

 

فوران کردن این آب ، زمین گیرش کرد

گریه دار است قیام به قعود آلوده

 

تشنگی کو که بفهمند چه کاری کردند ؟

شده از ضربه ی شان بستر رود آلوده

 


یا علی

 

سخت

بسم الله الرحمن الرحیم

 

نه دفن کردن مضمون بی کفن سخت است

نه گوش دادن الواح بی سخن سخت است

 

بدون دیدن تو آینه شدن مشکل

نباشد آب اگربا وضو شدن سخت است

 

ز یاد بردن من آنقدر هم آسان نیست

برای روح فراموشی بدن سخت است

 

به معنی تو ضمیرم به نحو تو مشتق

و گر نه صرف تو و او و ما و من سخت است

 

به راحتی نشدم شاهد حقیقت خویش

شهود جلوه ی گل در کف لجن سخت است

 

خودم حریف خودم بودم و عجیب نبود

اگر شهید شدم جنگ تن به تن سخت است

 

به بوی قرمز سیبی مرا کفن کردند

مگو کفن شدن بوی پیرهن سخت است

 

هزار بار شکستم که زینتت بشوم

تراش خوردن الماسی یمن سخت است 

 

شکستن بت نفسم شکسته نفسی نیست

تبر زدن به سر و دست خویشتن سخت است

 

مگر خلیل بیاید کمک کند ور نه

شکستن همه اعضاء دفعتاً سخت است

 

کجاست ذوق اویس جوان که درک کند

بدون رؤیت تو رؤیت قرن سخت است

 

ردای رفعت دامادی شعیب چه سود؟

زفاف در شب منصوب حرفِ  لن  سخت است

 

برای من که رسیده به خط پایانم

شروع قافیه با مصدر شدن سخت است

وقتی

                                                    بسم الله الرحمن الرحیم


وقتی که به دل عشق تو کامل بنشیند

واجب برود شور نوافل بنشیند

 

توروبرویم باش که ثابت شود این نقل:

آیینه به آیینه مقابل بنشیند

 

پیش آی و تجلی کن و بردار و بسوزان

تا دغدغه ی طی مراحل بنشیند

 

هر ذره به اندازه ی خود نور بگیرد

دیوانه به رقص آید و عاقل بنشیند

 

کی صورت ماه تو شود روزی دریا؟

در چشم که این ماهی نازل بنشیند؟

 

بیهوده چه بندند به امید کجاوه؟

چون ناقه ی بی عشق تو در گل بنشیند!

 

ای کاش نمیریم و ببینیم پس از ظلم

بر تخت چو آن خسرو عادل بنشیند

 

فتوا بدهد: بر همگان عشق فریضه است

بر مسند توضیح مسائل بنشیند

 

هر باغچه صد باغ بهاری بشکوفد

هر خاک پر از تاک به حاصل بنشیند

 

لب تر کند و از رشحاتش بچشاند

مایوس مشو موج به ساحل بنشیند

 

ای حق تو کجایی که شب از حد گذرانده است

ای روز به پا خیز که باطل بنشیند

 

آواز تو را می شنوند اهل محبت

آهی که ز دل آمده بر دل بنشیند

 

یا علی

شاعر:شیخ رضا جعفری

روایت

                                                     بسم الله الرحمن الرحیم

روایات نگاهت را به ما گفتند آهوها

به گرمی پر جبریل و نرمی پر قوها

 

و من در باره ات از باد و آب و خاک پرسیدم

همه گفتند خوبی تو همه منهای بدگوها

 

شبانگاهان پریشان کرد گیسوی ملایک را

نسیم غبطه های تو به پرواز پرستوها

 

سحر از باغهای استجابت میوه می چیدی

که گیسوی تو را پر کرد عطر زرد لیموها

 

خیالات ظریف تو چنان سنگین و عقلانی است

که وزن آن نمی گنجد در اوهام ترازوها

 

اگر حوریه ات گفتند حتما خانه ات مینوست

کنیزت مریم عذراست تو بانوی بانوها

 

کدامین جلوه جاری بود آن ظهری که غش کردی ؟

تو را یاد که می انداخت الحان اذان گوها

 

ولا حول و لا قوه مگر با دستهای تو

به غیر از این نمی گویند حق حق ها و هو هو ها

 

صدای حمد دستاست نمی پیچد در این ایام

حیاط خانه خالی ماند از تنزیه جاروها

 

مقامات شعاعت را نمی بینند خفاشان

سخنهای شجاعت را نمی خوانند ترسوها

 

فدک را مال خود کردند افراد نمک نشناس

نمک را منزوی کردند موذیانه پستوها

 

چراغ ماه خاموش است خورشیدت کفن پوش است

تماشا کن تو ای زهره میان داری سوسوها

 

زبان تیز چاقوها نمک پاشید زخمت را

نمک پاشید زخمت را زبان تیز چاقوها

 

سر خاکی تو را کشتند بی رحمانه نامردان

سر خون تو جنگیدند نامردانه زالوها

 

مزارت خطبه تلخی است در گوش قبور شهر

سکوتت ضربه سختی است بر جمع هیاهوها

 

بنایش آنچنان سست است در ویرانی اش کافی است

بپیچد بوی آهت در پریشانی گیسوها

 

غروبت در شب یثرب طلوع مسجد کوفه است

کبود زیر چشم تو شکست طاق ابروها

 

علیل درک اوج تو ذلیل اوج درک تو

ارسطوها پرستوها پرستوها ارسطوها


شاعر: شیخ رضا جعفری